یاد شهیدان و رزمندگان دفاع مقدس اندیمشک
 
به یاد شهید (دریا قلی)
برای سلامتی روح شهدا صلوات
 
 

زندگينامة شهيد  برزو عيدي

 شهيد برزو عيدي در سال 1340 در روستاي بنوار ناظر از بخش مرکزی شهرستان انديمشك در خانواده اي كشاورز بدنيا آمد. او از همان دوران كودكي شجاعت و ايمان عجيبي داشت .و در سن هفت سالگي در مدرسه هلال در همان روستا شروع به تحصيل نمود . وي استعداد قوي داشت و هرسال با نمرات عالي قبول مي شد . در سال 52 روستاي بنوار ناظر را ترك و به انديمشك آمد و بقية تحصيلات خود را كه از اول راهنمايي شروع مي شد در مدرسة راهنمايي كاوه آغاز كرد . وي علاوه بر اينكه درس مي خواند كار نيز مي كرد و مخارج تحصيل خود را عهده دار بود. بعد از پايان دورة راهنمايي بقية تحصيلات خود را در رشتة علوم تحربي در دبيرستان شبانة دكتر شريعتي آغاز كرد و پس  از یک سال تحصیل در دبیرستان در سال 1357 به استخدام نيروي زميني در آمد و بعد از پايان دوران تعليمات نظامي در دزفول دوران تخصص را در شهر اهواز و سپس براي گذراندن دوران عالي در رشتة تخصصي تانك به شيراز اعزام و طي شش ماه تخصص خود را گرفته و به لشكر 92 زرهي اهواز منتقل و به جبهة الله اكبر اعزام شد . و فعاليت نظامي خود را در آن جبهه آغاز نمود . او روحية بسيار خوبي داشت ، در حملة تپه هاي الله اكبر در بستان خوزستان بر اثر اصابت گلوله به پاي چپش او را به بيمارستان اعزام نمودند وبه محض اينكه خوب شد با اينكه هنوز احتياج به استراحت داشت ، با علاقة شديد به جبهه رفت .

در ادامه عملیات بستان با شجاعت خارق العاده اي كه داشت شركت نمود و بالاخره در همين عمليات در تاریخ 9/9/1360 زمانيكه بيش از دو يا سه ماه از ازدواج او نمي گذشت به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

 

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 1 دی1391 -- 0:17 | 4 نظر

خاطراتی از شهید مسعود رومی پور

فرزند شهید کریم رومی پور( عملیات بیت المقدس)

پسر عمه شهید می گفت:خواهرم که فوت کرد، برای دفن پیکرش در کنار مزار برادر شهیدم بین ما و پدرم اختلاف سلیقه پیدا شد؛ چرا که پدرم به شدت از دفن خواهرمان در کنار برادرم ممانعت می‌کرد و علت آن را اعلام می‌داشت که این جای من است تا پس از مرگم مرا در کنار پسر شهیدم به خاک بسپارید.در این گیر و دار مثل همیشه مسعود با لبخندی بر لبانش به جمع ما پیوست و شروع به آرام کردن همه ما کرد. بعد رو به پدرم کرد و گفت: عمو جان! این جای من است. به شما هم نمی‌رسد.
همانجا بود که وصیت کرد: اگر شهید شدم مرا در کنار پدر شهید و پسر عمه‌ام به خاک بسپارید. چهل روز بعد بود که مسعود با بدن خونین در همانجا که وصیت کرده بود، دفن شد.

برادرشهید می گفت:در یک شب سرد زمستانی مسعود به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به طرف بهشت زهرا برد. حالش خیلی برایم عجیب بود. مدام صحبت از شهادت می‌کرد و به من سفارش می‌نمود که پس از من هدایت و راهبری خانواده بر دوش توست.

چند روز پس از آن، عازم یک مأموریت پانزده روزه شد و همانطور که خود گفته بود، این مأموریت پایانی او بود. مأموریتی که به شهادتش ختم شد.

از خدا خواسته بود که در عملیاتی به نام بیت‌المقدس و در منطقه خرمشهر به شرف شهادت نایل گردد. وقتی علت را جویا شدم، چیری نگفت. بعدها فهمیدم که پدر بزرگوارش هنگام فتح خرمشهر 1361در عملیات بیت‌المقدس جاودانه شده است.

مسعود در تب این آرزو می‌سوخت که ناگهان سلسله عملیات بیت المقدس شروع شد و وقتی مهیای عملیات بیت المقدس 7، آن هم در حوالی خرمشهر شدیم، به خود لرزیدیم که مبادا... سرانجام آن عاشق پر و بال سوخته، شهید «مسعود رومی پور» در همان عملیات راهی دیار حضرت دوست شد. در همان منطقه‌ای که پدرش در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود به کاروان شهدا پیوست و مهمان پدرش شد.

 

قسمتی از وصیتنامه شهید مسعود رومی پور:

برادران و دوستان عزیز! نکند خدای ناکرده از دشواری‌های انقلاب خسته شده و علاقه شما به این انقلاب کم شود.

 لینک این پست در سایت دوکوهه

 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 1 آذر1391 -- 0:21 | 7 نظر
 زندگينامه شهيد علي رضا سرخه                  

شهيد عليرضا سرخه در سال 1341 در انديمشك و در خانواده اي مستضعف به دنيا آمد. عليرضا از همان اوان كودكي از اخلاق و رفتار شايسته اي برخوردار بود. او همواره با پدر و مادر و خواهر خود با مهرباني رفتار مي نمود . احترامي كه نسبت به بزرگترها داشت بسيار چشمگير بود و همواره دوستان خود را با نام بزرگ صدا مي كرد.

وي تحصيلات خود را تا اول راهنمايي ادامه داد و در دوران تحصيل دانش‏آموز خوبي بود و اولياء مدرسه نيز از او راضي بودند و در كنار درس به شغل آزاد نيز مشغول بود وي جواني مؤمن و صبور بود و به پدر و مادرش احترام مي‏گذاشت و بين مردم از محبوبيت خاصي برخوردار بود نماز و روزه‏اش را به خوبي انجام مي‏داد و قرآن مي‏خواند و در ماه محرم با شركت در مراسم زنجيرزني نسبت به سيد الشهدا  اظهار ارادت مي‏نمود و هميشه خواهرانش را به رعايت حجاب اسلامي توصيه مي‏نمود قبل از انقلاب در تظاهرات‏ها عليه رژيم طاغوت شركت مي‏نمود . ايشان علاقه زيادي به امام خميني (ره) داشت و براي دفاع از ميهن و سرافرازي اسلام وظيفه خود مي‏دانست به جبهه برود

با شروع جنگ تحميلي او خود را به حوضه نظام وظيفه معرفي و لباس مقدس سربازي را به تن نمود كه در تاريخ 15/3/60 همراه با عده اي از هم دوره هاي خود به پادگان شاهرود اعزام و در آنجا مرحله آموزشي را به پايان رسانيده و پس از پايان دوره آموزش به تيپ 84 خرم آباد منتقل شدند و بلا فاصله آنها را به جبهه دالپري اعزام نمودند. و سرانجام او در عمليات بزرگ فتح المبين با رمز يا زهرا در منطقه سايت 4 و 5 در مورخه 9/1/61 به آرزوي خود يعني شهادت نائل و به لقاء الله پيوست.    

+ جوان اندیمشکی در شنبه 13 آبان1391 -- 9:25 | 10 نظر

شهيد يزدان فرهبد در سال 1334 درکرمانشاه متولد شد. او در سن هشت سالگي پدرش را از دست داد. بعد از مرگ پدر ، غم و انده به زندگي آنها راه پيدا مي كند ، او با آن همه ناراحتي و غم بي پدري درسش را ادامه داد . با آن هوش فراواني كه داشت هر سال شاگرد اول مي شد و هميشه با ناراحتي و مشكلات زندگي مي جنگيد ، ولي وقتي كه مي بيند بايد به برادر ها و خواهرش كمك كند ، بعد از گرفتن سوم راهنمائي ترك تحصيل كرده و وارد ارتش مي شود كه بعد از پايان دوره آموزشي به دزفول منتقل و در تيپ 2 زرهي دزفول خدمت مي كند و در سال 53 ازدواج مي كند.

او با آنكه در استخدام ارتش بود ، اما از ارتش طاغوتي خيلي ناراحت بود و همواره سخنان سالار شهيدان امام حسين (ع) راهنماي اعمال و رفتار او و پيرو خط صراط مستقيم بود . از فقر و بي ساماني افرادي كه در خيابان مي ديد كه دستخوش بي عدالتي و نا برابري رژيم منحط پهلوي بودند ، افسوس مي خورد و هميشه مخالفت تجملات و اسراف و خواهان زندگي ساده بود و هميشه لباس ساده مي پوشيد .شهيد قبل از انقلاب كتابهاي دكتر علي شريعتي و رساله امام خميني را مطالعه مي كرد. اواخر حكومت رژيم شاهنشاهي بود كه سازمانم ضد اطلاعات ارتش چند نفري را زير نظر داشت كه يكي از آنها شهيد فرهبد بود .

در روز عيد سال 1361 همزمان با عملیات فتح المبین که در 20 کیلو متری غرب شهرستان اندیمشک آغاز شده بود براي مدت 10 ساعت به خانه در اندیمشک آمده بود ، با هميشه فرق داشت ، مثل اينكه مي دانست كه آخرين ديدار است ، وقتي كه از خانه خارج شد مانند هميشه قران مجيد را بوسيد و همان جمله هميشگي (خدايا به اميد تو) را تكرار و با لبخند هميشگي از همسر و فرزندانش خداحافظي كرد.

و سرانجام شهيد يزدان فرهبد در عمليات فتح المبين و در مورخه 5/1/61 به ديدار خالق خود نائل و به آرزويي كه هميشه در دل داشت رسيد.

 

+ جوان اندیمشکی در دوشنبه 1 آبان1391 -- 0:57 | 4 نظر

متولد : 1341 -  محصل‌  - بسیجی-  تاريخ‌ شهادت‌ : 20 / 6 / 60 نحوه شهادت‌ و محل‌ شهادت‌ :  تركش‌ خمپاره‌ - دهلاويه

 وصيتنامه‌ شهيد احمد پيل‌ پا 

(وصيتنامه‌اي‌ كوتاه‌ در فرصتي‌ كم‌ آن‌ لحظه‌هاي‌ آخر عمر)

 يك‌ انسان‌ مومن‌ كه‌ مرگ‌ افتخارآفرين( شهادت‌ در راه‌ خدا ) از راه‌ ميرسد و مهلتي‌ نيست‌ . چه‌ شيرين‌ و گوارا است‌ اين‌ نوع‌ مرگ .لا اله‌ الاالله‌ والله‌ اكبر.

من‌ به‌ فرمان‌ امامم‌ خميني‌ بزرگ‌ اين‌ روح‌ خدا به‌ ميدان‌ حق‌ عليه‌ باطل‌ ميروم‌ تا دشمنان‌ اسلام‌ و دشمنان خدا را تار و مار نمايم‌ و ديني‌ را كه‌ بر گردن‌ دارم‌ ادا كنم من‌ با قلبي‌ سرشار از ايمان‌ و شادي‌ و بخاط رضاي‌ خدايم‌ و فرمان‌ رهبرم‌ و بخاطرستمديدگان‌ و مظلومان‌ جهان‌ و آزادي‌ مردم‌ عراق‌ از بند صدام‌ يزيد ميجنگم و يك‌ لحظه فرصت‌ را از دست‌ نخواهم‌ داد كه‌ دشمنان‌ خدا و دشمنان‌ مستضعفان‌ ومسلمين‌ زور گويند من‌ تا آخرين‌ فشنگ‌ و تا آخرين‌ نفس‌ با اين‌ خبيثان‌ خدا مي‌ جنگم‌ و همچون‌ كوهي‌ استوار خواهم‌ ماند و تا كافران‌ يزيدي‌ را نابود نكنم‌ باز نخواهم‌ گشت‌ و تا آن وظيفه‌ اي‌ را كه‌ برگردن‌دارم‌، كه‌ به حقيقت‌ براي‌ من‌ سنگين‌ است‌ ، ادا ننمايم‌ باز نخواهم‌ گشت‌ . بخدا قسم‌ تا ايران را گورستان‌ مزدوران‌ بعثي‌ نكنم‌ و نكنيم‌ به‌ آغوش‌ پدر و مادر بر نمي‌ گردم‌ .

من‌ هم‌ اكنون‌ كه‌ در ميدان‌ حق‌ عليه‌ باطل‌ مي‌جنگم خويشتن‌ را بصورتي‌ ديگراحساس‌ ميكنم‌ پيام‌ من‌ براي‌ برادران‌ وخواهران‌ مسلمان‌ اين‌ است‌ كه‌ امام‌ امت‌ خميني‌ كبير ا تنها نگذاريد و وحدت‌ كلمه‌ را فراموش‌ نكنيد و گوش‌ به‌ فرمان‌ امام‌ باشيد و جنگ‌ كنيد در راه‌ خدا و با كفار صدامي‌ و منافقين‌ داخلي‌ اين‌ روبه صفتان‌ و جيره‌ خواران شرق‌ وغرب‌ بجنگيد تا ريشه آنها از روي‌ زمين‌ بر چيده‌ شود.منافقان وهمه‌ منحرفان‌ از دين‌ بدانند كه‌ با شهيد شدن‌ من‌ و امثال‌ من اسلام‌ عزيز پايدار تر خواهد شد و اين‌ وعده خداست‌ كه‌ شهيدان‌ زنده‌ اند و روزي‌ دارند پس‌ اي منافقين‌ كور دل‌ خيال‌ نكنيد كه‌ ما مرده‌ ايم و اي‌ منافقان‌ از خدا بي‌ خبر اگر راست‌ مي‌ گوئيد ادعاي‌ پوچتان‌ را در جنگ‌ اسلام عليه‌ كفر به‌ آزمايش‌ بگذاريد و مردم‌ مسلمان‌ ايران‌ هم‌ به‌ خوبي‌ ميدانند كه‌ من‌ باز نخواهم‌گشت‌ البته‌ با روي‌ سفيد كه‌ همان‌ شهيد شدن‌ است‌ بر ميگردم‌ . پدر و مادر گرامي‌ اگر شهيد شدم‌ شما را به‌ خدا مبادا گريه‌ كنيد چون‌ ميترسم‌ كه‌ خداوند مرا نيامرزد. پيام‌ من‌ به‌ فرهنگيان‌ و دانش‌ آموزان‌ عزيز اين‌ است‌ كه‌ با وحدت كلمه‌ اسلامي‌ پشت‌ جبهه‌ را حفظ‌ ونيز در جنگ اميدوارم‌ كه‌ بتوانم‌ شاگردي‌ باشم‌ ازسرور شهيدان‌ حسين‌ بن‌ علي‌ ( ع‌ ) و قاسم‌ وار نيز شهيد شوم‌ كه‌ آنوقت‌ وظيفه‌ ام‌ را به‌ جمهوري‌ اسلامي‌ و رهبر عاليقدرش‌ امام‌ خميني ومستضعفان‌ جهان‌ انجام‌ داده ام‌ . انشاالله‌ . پيام‌ من‌ به‌ حزب الهي‌ها اين‌ است‌ كه‌ سنگر اسلام‌ را حفظ‌ كنيد وباشند تا آخرين‌ نفس و تسليم‌ منافقان‌ و زورگويان‌ طاغوتي‌ نباشند . انشاالله‌ .

   دو قطعه‌ شعر :

بفرمـان‌ امامـم‌ به‌ ميدان‌ پا نهـادم              تا صدام‌ و صداميان‌ را نابود نمايم‌

اي‌ صدام‌ بدان‌ عمرت‌ تمام‌ است               التماس‌ كردن‌ تو ديگر حرام‌ است

والسلام‌ و عليكم‌ و رحمته‌ الله‌ و بركاته‌

احمد پيل‌ پا

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 14 مهر1391 -- 7:29 | 8 نظر

زندگينامة شهيد شاه محمد قلاوند

شهيد شاه محمد قلاوند در سال 1341 در خانواده اي ساده و روستايي و متدين ديده به جهان گشود . وي بعد از يكسال و چند ماه مادرش را از دست داد و در سن 6 سالگي در خانة عمو ها و عمه هايش زندگي مي كرد و در همان تدوران به دبستان در يكي از روستاها بنام تكاب مشغول تحصيل شد ، بعد از پايان دورة ابتدايي كه با رنج فراوان بر او گذشت ، در مدرسة راهنمايي سرخكان ثبت نام كرد ولي بعد از دو ماه بعلت گرفتاريهايي كه داشت نتوانست به تحصيل ادامه دهد و ناگزير به ترك تحصيل شد و در همان نوجواني به كارگري و كشاورزي مشغول شد و بعد از چند سال كار و كوشش در سن 17 سالگي هنگاميكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد در سال 58 در دانشكدة درجه داري استخدام شد و تا سال 59 دوران آموزش گروهباني را در دشت آزادگان به پايان رساند ، بعد از يكماه كه درجه گرفته بود عازم جبهه هاي نبردحق عليه باطل گرديد ، تا اينكه بعد از 45 روز نبرد ، بالاخره در تاريخ 14/10/59 در جبهة نورد اهواز به درجة رفيع شهادت نائل گرديد .

شغل : گروهبان دوم   محل شهادت : سوسنگرد   محل دفن : بخش الوار اندیمشک  - جا اردو   يگان: لشكر92

+ جوان اندیمشکی در شنبه 1 مهر1391 -- 0:13 | 12 نظر

 زندگينامه شهيد غلامرضا رزاقی

 در يكي از روزهاي سال 1340 در شهر انديمشك و در خانواده اي مستضعف و متدين ودوستدار ايران و اسلام و ولايت چشم به جهان گشود. از آنجايي كه او در خانوانواده اي ترك زبان ديده به جهان گشوده بود از همان اوان كودكي تفاوتهاي اخلاقي خاصي از وي به چشم مي خورد و اخلاق و روحيات خاص  اعم از مهرباني و حس كنجكاوي، از بارزترين خصوصيات اخلاقي اين شهيد بود. دوران ابتدايي خود را در دبستان شهيد حسن هرمزي پشت سر گذاشته و با شروع انقلاب وارد دوران تحصيلي راهنمايي شده و در مدرسه راهنمايي وحدت به تحصيل مشغول شد. با شروع انقلاب اين شهيد بزرگوار نيز چون ديگر مردان اين ديار دلاور پرور به مبارزه عليه رژيم ستم شاهي پرداخته و در صحنه حضور چشم گيري داشت تا جايي كه در منزل اقدام به ايجاد نارنجكهاي دستي كه با سه راهي ساخته مي شد ،زده و همچنين كتل ملتوف و يكي دو عدد تفنگ دستي درست مي كردند؛ تا بتواند به اين وسيله آنها نيز قدم كوچكي از اين راه راست الهي را بپيمايند و در مسير جاودانگي گام بردارند.

با شروع جنگ تحميلي و با اعزام چند تن از دوستانش چون شهيد عبدالرضا ظهور نخلي به بي تابي دوري از رفيقان در سيماي اين شهيد نيز مشهود بوده و اين عامل نيز مزيد بر عوامل ديگر شهيد را به جبهة تبرد حق عليه باطل كشانده و در معرض امتحان الهي قرار داد.

و چه سر فرازانه و دلاورانه از اين امتحان در مسلخ عشق سرفراز و موفق بيرون آمد ، و در يكي از روزها در يكي از عملياتهاي ابتداي شروع جنگ در نزديكي رودكرخه به همراه همرزم شهيدش عبدالرضا ظهور نخلي ترك اين ديار كرد و به نزد كردگار مهر آور شتافتند و با اين شتافتن خانواده اي را سرافراز و اندوهگين نمود.

 خاطراتي از شهيد غلامرضا رزاقی

 1 - اين شهيد بزرگوار، تابستانها براي پول توي جيبي اش هم كه شده ؛ كارگري مي كرد، تا هم استقلال بيشتري در خود احساس كند و هم اينكه بيكار نباشد . در يكي از تابستانها، غلامرضا نزد يك بناي غیر بومی كه براي ساختمان سازي به انديمشك مي آمدند مشغول به كار بود . پس از اينكه كارش نزد آنها تمام شده بود، بنااز دادن حق الزحمت غلامرضا خودداري كرده بود و پولش را نمي داد . شهيد غلامرضا پيش دو سه تا از دوستانش از جمله شهيد پاپي ياقوند و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و يكي دو تا ديگر از دوستانش مسئله را بيان نمود و با اتفاق هم به نزد بنا رفته و باز بنا از دادن پول شهيد رزاقي خودداري نمود، شهيد علي اكبر پاپي ياقوند چون از ديگر بچه ها درشت تر و قوي هيكل تر بود و ديگر دوستانش به اتفاق خود شهيد رزاقي به زور حقشان را از آن بنا تمام وکمال دریافت نمودند .

2 - ايشان علاقه وافري به درست كردن تفنگ داشتند و هميشه به اتفاق شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد علي اكبر پاپي ياقوند و دو سه نفر از ديگر دوستانش مشغول درست كردن و امتحان كردن اين تفنگها بودند كه از ساده ترين ابزار از گلوله گرفته تا وسايل ابتدايي تر از آن براي ساخت اين تفنگها استفاده مي كردند.

يكي از اين روزها كه در كار ساخت يكي از مثلاً مدرنترين تفنگهاي آن شهيد به يايان رسيده بود به اتفاق آقاي رسولي و آقاي شعبانيان و شهيد عبدالرضا ظهورنخلي و شهيد پاشي ياقوند به جاده سد رفتند تا آن را امتحان كنند . به محض اينكه اولين تير را شليك مي كند هم خودش و هم شهيد پاپي ياقوند مورد اثابت باروتهايي كه از انفجار لوله تفنگ ناشي شده بودند، قرار گرفته و زخمي نالان به خانه آمدند.

 

+ جوان اندیمشکی در جمعه 3 شهریور1391 -- 0:31 | 18 نظر

مختصری از زندگینامه شهید علی هویدی

پاسدار شهید علی هویدی متولد ۱۳۴۰، کشاورز و از مبارزان دوران ستمشاهی بود. از خصوصیات بارز شهید علی هویدی میتوان به شجاعت، تواضع، نجابت، سخت کوشی، مردم داری و مهربانی او اشاره کرد.     

این شهید بزرگوار از نیروهای تدارکات لشکر ۷ ولی عصر (عج) بود که در ۱۱ آبان سال ۱۳۶۶ پس از سالها مجاهدت، در حین مأموریت به جبهۀ کردستان بر اثر سانحۀ رانندگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

شهید هویدی در زمان شهادت، دارای ۲ فرزند پسر (۳ ساله و ۵/۱ ساله) و دختری شش ماهه بوده است که پس از شهادت وی، برادر او با تقبل سرپرستی یادگاران شهید، آنها را بزرگ کرده و با حمایت ایشان  و همسر شهید، این فرزندان مدارج عالی علمی را طی کرده و به رشد و نمو رسیده اند.  

خاطره ای از شهید هویدی

 یکی از  رزمندگان با بیان خاطراتی از شهید هویدی می گفت: این بزرگوار در آخرین سفرش به کردستان خطاب به من و اطرافیانش گفت: اگر در این مأموریت شهید شدم و چهره ام قابل شناسایی نبود، مرا از روی شکستگی جمجمه ام که در زمان انقلاب به یادگار مانده است و بصورت هلالی گود است، شناسایی کنید!

وی افزود: من و جمعی که نشسته بودیم دست لای موهای شهید زدیم و این گودی را دیدیم و با شوخی به او میخندیدیم و غافل از این مطلب بودیم که او میداند این مأموریت، آخرین سفرش است و قرار است که به شهادت برسد… و نکته جالب این است که چهرۀ مبارک شهید پس از شهادت قابل شناسایی نبود و تنها با همان نشانه ای که خود شهید گفته بود، شناسایی شد. 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 18 مرداد1391 -- 0:58 | 18 نظر

زندگينامه شهيد جاويد الاثر محمد رضا سديره

در سال 1340 در خانواده‏اي مذهبي ديده به جهان گشود و پس از گذشتن از دورة شيرين كودكي به تحصيل مشغول شد و در اين مورد فرد موفقي بود . از فعاليتهاي ايشان قبل از انقلاب مي‏توان به پخش اعلاميه عليه رژيم پهلوي در سن 15 سالگي اشاره كرد كه منجر به دستگيري او شكنجه شدن روح و جسم آن عزيز شد .

وي كه شخصي با اراده و مؤمن بود همواره خانواده و دوستان خود را به عبادت معبود عالم هستي و پيروي از معصومين و همچنين تبعيت از امام شهيدان توصيه مي‏كرد .

او در سن 19 سالگي در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد كه بيشتر دوست داشت در جبهه حضور فعال داشته باشد . در پي اصرار مكرر ايشان به منطقه شلمچه اعزام شد كه از همان سال 59 نامش بر زبانها ، يادش در دلها جاري و روح و جسمش با ديگر برادران همرزم خود به جمع حلقه جاويد الاثرها پيوست .

دل مي‏سوزد از غم هجرت ، چشمة چشم مي‏جوشد از غربت جسمت و زبان مي‏لرزد از گفتن نامت و تو بي‏گانه از هر غمي بر بلندترين قلة عشق و معرفت ما را نظاره مي‏كني .

 

گفتم وقتي بيايي خانه نور افشان شود
 

 

 


با ديدن روي تو غنچه‏ها خندان شود

 

 


 

+ جوان اندیمشکی در یکشنبه 1 مرداد1391 -- 0:19 | 19 نظر

شهید سعيد بردبار

برادرش مي گويد :

يكي از بهترين خاطره هايي كه از شهيد به ياد دارم اين بوده است كه در سال 1360 مادرم هميشه به سعيد مي گفت : تو بعد از پدرت كه فوت كرده سرپرست ماهستي ، سعيد نيز به مادر بزرگوارمان مي گفت : چند نفر از دوستان و همسايگان به شهادت رسيده اند و من خجالت مي كشم در چهرة مادران آنها نگاه كنم ، من نيز بايد به جبهه بروم و اگر شهيد شوم بهتر است تا در بستر بميرم

سعيد هيچوقت دروغ نمي گفت و اگر كسي غيبت مي كرد ، محفل را ترك مي كرد . شهيد والا مرتبه سعيد بردبار پس از مدتها حضور در صحنه هاي مختلف انقلاب از جمله جنگ تحميلي سرانجام در سال 1360 به فيض شهادت نائل آمد.

 

قسمتی از وصيت‌ نامه‌شهيد سعيد بردبار

اول‌ مادر و خواهرم‌ هيچ‌ ناراحتي‌ نداشته‌ با شيد چون‌ من‌ و برادران‌ ديگرم‌ تا نابودي صدام‌ بايد بجنگيم‌ نه‌ صدام‌ بلكه‌ هيچ‌ ابرقدرتي‌ حق‌ تجاوز به‌ خاك‌ وطنم‌ را ندارد و بايد خوزستان‌ گورستان‌ آنها باشد. از دوستان‌ و رفقا خواهش‌ ميكنم‌ ناراحت‌ نباشند و اگر به‌ ياري‌ حق‌ شهيد شدم‌ لباس‌سياه‌ بر تن‌ نكنند بلكه‌ جشن‌ بگيرند و راه‌ من‌ و برادران‌ ديگر را ادامه‌ بدهند . دوستان‌ بعد از من‌ تقاضا ميكنم‌ هر جا ضد انقلاب‌ خواست‌ توطئه‌ اي‌ بكند بايد سركوب‌كنيد تا انقلاب‌ واسلام‌ ما به‌ ثمر برسد . مگر اينهائي‌ كه‌ شهيد شدند بخاطر من‌ و امثال‌ من‌ نجنگيدند بايد راهشان‌ را ادامه بدهيم‌ و پوزه صدام‌ را به‌ خاك‌ و خون‌ بكشانيم‌ تا درس‌ عبرتي‌ براي‌ كساني‌ باشد كه ميخواهند اسلام‌ را نابود كنند و بايد بانگ الله‌ اكبر را سر بدهيم‌ و با گفتن خميني‌ رهبر بسوي‌ دشمنان‌ حمله‌ كنيم‌ و ميدانم‌ كه‌ به‌ ياري‌ حق‌ اسلام‌ پيروز است‌ و صدام‌ نابود. با عرض‌ تشكر از دوستان‌ همگي‌ شما را به‌ خداي‌ بزرگ‌ مي‌ سپارم‌ .

 والسلام‌
سعيد بردبار

تاريخ‌ تولد : 1344
شغل‌ : محصل‌ ـ بسيجي‌
تاريخ‌ شهادت‌ : 8 / 9 / 60
نحوه‌شهادت‌ : تركش‌ خمپاره‌
محل‌ شهادت‌ : بستان‌
محل دفن‌ : قلعه‌ لور
يگان‌ اعزام‌ كننده :بسيج‌ سپاه‌ پاسداران‌
عمليات‌ : طريق‌ القدس                                  

+ جوان اندیمشکی در پنجشنبه 15 تیر1391 -- 0:44 | 12 نظ

شهید سید نورمحمد موسوی فرد

بدون اجازه و رضایت من به جبهه رفته بود، فرمانده شان به او گفته بود تا رضایت نامه از پدرت نیاوری حق برگشت به منطقه را نداری .او نیز پیش من آمد و درخواست رضایت نامه برای اعزام به جبهه را داشت. برای او یک رضایت نامه نوشته، امضا کردم و انگشت زدم. با خوشحالی بیش از حد شروع به بوسه بر دست و صورت من کرد. به او گفتم این چه کاری است که می کنی؟ گفت: «دوستان و بچه ها همگی می گفتند که پدرت به تو رضایت نامه نمی دهد، چونکه برادرت شهید شده» ولی تو مرا سرفراز کردی و خدا می داند که چقدر از تو راضی هستم. او شهید عارف سید نور محمد موسوی فرد بود که در مورخه21/11/64 به دیدار مولایش شتافت و نام خود را در صحیفه عشق به ثبت رساند.

 

قسمتی از وصیت نامه  شهید سید نورمحمد موسوی فرد

هرگز دست از انتشار دین اسلام و پیروی از ولایت امر بر ندارند و نماز را سبک نشمارند ،زیرا اساس و پایه دین نماز است و نماز را بیشتر در مساجد به جماعت بر پا دارید، در روزهای جمعه به نماز جمعه بروید ، چرا که نماز جمعه یک مسئله بسیار مهم عبادی و سیاسی است و اینکه هرگز دین از سیاست جدا نیست ؛ پس در نماز جمعه شرکت کنید ؛ شبهای جمعه به بهشت زهرای شهدا بروید و قرآن بخوانید زیرا خداوند دلی را که با قرآن آمیخته شود معذب نمی کند.

 

+ جوان اندیمشکی در چهارشنبه 4 آبان1390 -- 0:17 | 15 نظر
 
+ جوان اندیمشکی در جمعه 1 مهر1390 -- 0:18 | 8 نظر

 

شهید مجتبی بابائی زاده فرزند علی حسین از طایفه بابائی (ایل پاپی) متولد خرداد 1362 ساکن اندیمشک ، کوی شهدا و عضو فعال پایگاه بسیج مسجد حضرت ابالفضل العباس کوی شهدا و فعال هیئات مذهبی و عزاداری و پاسدار رسمی یگان صابرین(واکنش سریع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در منطقه بانه(کردستان ایران) به فیض عظمای شهادت نائل گردید ایشان در خانواده ای مذهبی،بسیجی و انقلابی رشد کرد،طبق اظهارات فرماندهان عملیات ایشان از رشید ترین  باهوش ترین نیروهای عملیاتی محسوب می‌گردید جرأت و شهامت او در مبارزه با دشمن دین و مملکت زبانزد همرزمانش بود و از ابتکار عمل و هوشمندی فوق العاده ای برخوردار بود.


قسمتهایی از وصیت نامه شهید مجتبی بابائی زاده

خدایا خودت خوب میدانی از همان نوجوانی عشق به ولایت در من زنده شد.
خدایا دعا میکنم که مرگ من فایده ای برای خلق خودت و دین خودت داشته باشد که خودت ان را شهادت نامیده ای.

خدایا مرگ مرا شرافتمندانه و جوانمردانه قرار بده.

خدایا کمکم کن که قبل از شهادت سهمی در انتقام ظلمی که به محمد و ال محمد صلی الله علیه وآله وسلم شد داشته باشم.

خدایا تمام دغدغه های مرا خودت میدانی رحمت و عنایتت را از این ملت و این حکومت و این رهبر کم نکن.
ملت عزیزم ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد،
ملت عزیزم ای آزاده ترین ملتها؛
مبادا لحظه‌ای شک و تردید کنید که شک و تردید برای شما اسارت و ذلت است.
ولایت گوهری است که با داشتن آن تمام گوهر ها را در پیش خود دارید.

به مدیران و خدمتگذاران نظام میگویم نگاه خمینی(ره) و خامنه‌ای (حفظه الله تعالی) به راه شماست،
مبادا لحظه‌ای از یاد خدا و ملت غافل شوید.

مبادا خود را از فرهنگ جهاد و شهادت جدا کنید.
مبادا بین شما و خانواده شهدا فاصله ای بیفتد.

مبادا در خانه‌ای مستحکم زندگی کنید و در گوشه‌ای از شهر خانه های خشتی و سست در مقابل تند بادهای زندگی وجود داشته باشد.

مبادا از کمکاری شما انسانهایی دچار زجر و سختی شوند که در این صورت وای برشما.
ملت عزیز ولایت و شهدا را فراموش نکنید که فراموشی این ثروتها برای شما اسارت و ذلت می‌‌آورد.

برگرفته از: http://www.jawadolaemeh.parsiblog.com

                                   

+ جوان اندیمشکی در جمعه 18 شهریور1390 -- 14:18 | 11 نظر

صبح روز سه‌شنبه 4 آذر 1365

ساک‌ها را در چادر گذاشتیم و به طرف کرخه به راه افتادیم. در مقابل خروجی اردوگاه، وانت تویوتای "حاج کمال" از مسئولان تیپ ذوالفقار را دیدیم که به طرف دوکوهه می‌رفت. چی بهتر از این؟ پریدیم بالا و در کنار بچه‌هایی که عقب آن نشسته بودند، خودمان را جا دادیم.
از سه‌راهی کرخه گذشتیم. نزدیک ظهر بود و هنوز چند کیلومتری را در جاده‌ی آسفالت اهواز - اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسان‌مان کرد. جاده مملو بود از ماشین‌های نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیشتر می‌شد. حاج کمال ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت هر چه سریع‌تر پیاده شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم. آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید هستند و باید آنها میراژ باشند.

شیرجه‌ی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمب‌ها، شیون و ضجه‌ی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد. نوبت به نوبت، از اوج شیرجه می‌رفتند و بمب‌ها و راکت‌ها‌شان را بر سر شهر بی‌دفاع خالی می‌کردند. صحنه‌ی وحشتناکی بود. از هر نقطه‌ی شهر آتش برمی‌خاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها می‌لرزید. آسمان شده بود اتوبان بصره - اندیمشک. هواپیماها مثل لاش‌خورها بالای شهر می‌چرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو می‌شد.
هواپیمایی سیاه‌ رنگ -که بعدها فهمیدم سوخو بوده- به طرف سه‌راهی کرخه شیرجه رفت. وحشت سراپای همه را گرفت. خود را بیشتر در پشت تپه‌های کوچک بیابان پنهان کردیم. خودم را به زمین چسباندم. چشمم به هواپیما بود که با سر به طرف زمین می‌آمد.
سینه‌اش را رو به جاده‌ی اهواز گشود و هر چه داشت و نداشت بر زمین ریخت. یک آن به یاد جمع کثیر سربازان و بسیجیانی افتادم که در سه‌راه کرخه به انتظار آمدن ماشین ایستاده بودند. «وجعلنا» را از ته دل خواندم؛ «آیت‌الکرسی» را هم. بمب‌ها منفجر شدند، اما نه در سه‌راه کرخه و نه در جاده، که در بیابان‌های اطراف. تعجبم بیشتر شد. وقتی که بلند شدم و دیدم فاصله‌ی انفجار بمب‌ها تا سه‌راه، بسیار زیاد است.
حاج کمال فریاد زد: «بپرین بالا تا یه مقدار اوضاع آرومه، بریم پادگان.» و ما سوار شدیم. وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برای‌مان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچه‌ها، هراسان و ضجه‌‌زنان به هر سو می‌دویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه می‌کرد و دست لرزان مادر او را در خیابان می‌کشاند. جوان‌ترها به طرف محل انفجار می‌دویدند؛ به مرکز شهر که هنوز در آتش می‌سوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر می‌رفت، می‌گرفتند و سوار می‌شدند. جای تأمل نبود. حاج کمال پا را بر پدال گاز فشرد و به طرف پادگان حرکت کرد.
هواپیماها هنوز در آسمان پرسه می‌زدند. صدای شیرجه‌شان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانه‌ای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دوکوهه شیرجه رفتند و در پی آن، آتش و دود از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.
زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کناره‌ی جاده، بی‌هدف می‌گریخت. ناگهان یکی از گلوله‌های عمل نکرده‌ی ضدهوایی، جلوی پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک، درجا دراز کشید. لحظه‌ای بعد به کمک دیگر زنانِ روستایی به ده مجاور برده شد.
دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدای‌شان از منتهی الیه آسمان به گوش می‌رسید. تنها هواپیمایی سیاه‌ رنگ بالای شهر اندیمشک دور می‌زد. اول فکر کردیم خودی است. فاصله‌اش بسیار کم بود. ضدهوایی‌ها از همه طرف به سویش شلیک می‌کردند، اما گلوله‌ها به خاطر کمی ارتفاع، به او نمی‌خورند و او همچنان می‌چرخید.
صدای همه بلند بود:
- بابا جون عراقیه.
- نه بابا اگه عراقی بود که با اونا می‌رفت. تازه پس چرا جایی رو نمی‌زنه؟
- من که می‌گم خودیه و داره گشت می‌زنه تا مثلاً هواپیماهای عراقی بترسند.
و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جاده‌ی اهواز - اندیمشک سقوط کرد. اوضاع که آرام شد، به همراه بقیه‌ی سرنشینان وانت که از اردوگاه کرخه آمده بودیم، به طرف پادگان به راه افتادیم. بچه‌های گردان عمار که به اطراف پادگان پناه برده بودند، هرکدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت: «شش شهید دادیم.» و آن یکی می‌گفت: بیچاره پدافند روی ساختمون ذوالفقار، وقتی هواپیما شیرجه رفت طرفش، من یکی زهره‌ام آب شد. فقط زرنگی کرد پرید پایین و رفت توی ساختمون.
کنار حسینیه، گودال نسبتاً بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشه‌های حسینیه‌ی شهید حاج همت خرد شده بود. مثل این‌که هواپیما، پدافند روی ساختمان ذوالفقار را نشانه‌ گرفته بوده که راکتش در میان ساختمان و حسینیه، روی زمین و در محوطه‌ی باز خورده بود. دود خاکستری رنگی از گورستان ماشین‌های اسقاطی ارتش بلند می‌شد. خلبان‌های عراقی فکر کرده بودند یک پارک موتوری عظیم را هدف قرار داده‌اند. از تعمیرگاه ‌تانک تیپ 20 رمضان هم دود بلند بود. یکی دو تایی‌ تانک غنیمتی عراقی در آتش می‌سوخت. در کنار جاده‌ی خاکی مقابل حسینیه، جای کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده بود. بچه‌ها می‌گفتند: تسویه‌حسابش رو گرفته بود و از بچه‌ها خدا حافظی کرده بود. ساکش هنوز در دستش بود که کالیبر هواپیما خورد به‌ش.
«علی یزدی» با دیدن من و سیامک، گل از گلش شکفت. از بچه‌های گردان عمار کسی‌‌‌طوری نشده بود. رادیو دوباره وضعیت قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیم‌های خاردار رفتیم. خبری نشد. علی یزدی وحشت‌زده ولی در عین حال شوخ گفت: بابا چی بود لامصّب؛
کل تلفات لشکر از بمباران آن روز، فقط یک نفر بود.

شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است. هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عده‌ای لوازم اولیه‌ی زندگی را بار وانت کرده بودند و به طرف کوه‌های دز و روستاهای دامنه‌ی آن نقل مکان می‌کردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازه‌ها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانه‌ها و مغازه‌هایی که در آتش می‌سوختند، مشام را می‌آزرد. حمام نبش بازار روز هم از بمب‌ها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لوله‌های آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاک‌ها بیرون می‌زد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلوله‌های کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچه‌گانه و ... در گوشه و کنار به چشم می‌خورد.
در میدان راه‌آهن، کنار محل فروش بلیط، آن‌جا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط صف می‌بستند، خون کف پیاده‌رو را سرخ کرده بود. شاخه‌های شکسته‌ی درخت‌ها زیر پا خرد می‌شدند. تکه‌های بدن شهدا در بالای درخت‌ها و دیوار‌ها به چشم می‌خورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.
آن‌‌‌طور که بچه‌های شهر تعریف می‌کردند، هواپیماها اول راه‌آهن را بمباران کردند و همین‌‌‌طور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را. مردم سراسیمه برای کمک به مجروح‌ها، به طرف میدان راه‌آهن رفتند که هواپیمای دیگر مجدداً آن‌جا را بمباران کرد. هواپیمای دیگری هم بازار روز را منهدم کرد که پشت جمعیت قرار داشت. مردم در میان خون و آتش افتاده بودند که چند هواپیما، با مسلسل کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند. صحنه‌ی بسیار وحشتناکی بود. شهر هر لحظه از سکنه خالی‌تر می‌شد. هر کس که در حال دویدن بود، سراغ عزیزش را می‌گرفت. تعدادی از رزمندگان، آوار را به دنبال مجروح‌ها و شهدا می‌کاویدند. بچه‌های اندیمشک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: توسط : مصطفی احمدی

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اگر شهدا نبودند شاید ما هم ......... و آدرس defa-shohada.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 9809
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1